تفسیر اعتماد و بی اعتمادی

ساخت وبلاگ
{داستان}

روزی روزگاری در دهکده کوچکی شر شر باران شروع شد؛ به مدت سه روز باران بدون توقف بارید، مسئولین  به خاطر امنیت مردم دستور دادند که بیشترمردم شهر را   ترک کنند. 

ماموران پیاده برای بار اول به در  خانه کشیش پیر رفتند  و با مهربانی گفتند :" باید خارج بشوید وبه پناهگاه بروید."   او پیشنهاد آنها را رد کرد و گفت:" برای من نگران نباشید خداوند مرا یاری می کند."

 

دو ساعت بعد آب کمی بالاتر آمد ماموران با قایق نزد کشیش آمدند :" حالا دیگر کشیش عزیز باید اینجا را ترک کنید" دوباره او پیشنهاد ترک کردن را رد کرد و گفت:" برای من نگران نباشید ، خدا به من کمک می کند، خدا به من کمک می کند."

 دو ساعت دیگر هم گذشت، آب خیلی بیشتر بالا آمده بود کشیش روی پشت بام رفت . هلی کوپتر امداد آمد و او همان حرفها را تکرار کرد :" نگران من نباشید، خدا کمکم می کند خدا کمکم می کند!!!" هلی کئوپتر بدون او رفت.

سپس آنچه باید پیش بیاید پیش آمد، جریان آب او را با خود برد و او غرق شد. ..

او به بهشت وارد شد، زود با سن پیر سلام علیک کرد و با تمام قدرت فریاد زد:" من می خواهم خدا را ببینم، می خواهم خدا را ببینم!!!"

به او گفتند چند لحظه صبر کن، و او را که عصبی بود به حضور خدا بردند:

به محض آنکه او را دید، شکایت کرد:" ای خدا من به تو اعتماد کردم، با تمام وجود تو را خواندم، اما تو مرا ترک کردی، تو به من پشت کردی!!! و در هنگام طوفان به کمکم نیامدی!!!"

 خدا با لبخند به او نگاه کرد و با مهربانی به او گفت:

"کشیش عزیز! سه بار به تو پیشنهاد کمک دادم!!! و سه بار آن  را رد کردی."

حس خوب (2)...
ما را در سایت حس خوب (2) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : shahla1340 بازدید : 45 تاريخ : پنجشنبه 18 بهمن 1397 ساعت: 8:02